دردواره
دلش شور مى زد ... حق هم داشت ... اما امیدوار بود ... حال پدر اصلا تعریفى نداشت ... ولى ناسلامتى این پدر با همه ى پدر ها فرق داشت... زمانى این پدر سردار خیبر یود دست راست رسول خدا بود این پدر کسى ست که در جنگ احد زخم هاى زیادى بر بدن داشت که یکی شان براى از پا انداختن مرد جنگى کافى بود ولى على (ع) ،على(ع) بود بى خود به او اسدالله نمى گفتند و على(ع) خدا رو شکر مى کرد که ذره اى عقب نشینى نکرد اما این بار فرق مى کرد ... این بار على(ع) افتاده بود و زخم ها... انگار اجازه ى التیام نداشتند این بار على(ع) نگران بود نه براى خودش که براى یتیمانش براى یتیمان کوفه براى اینهایى که چند سال بعد جلوى فرزندانش مى ایستند پشت حسن(ع) ش نمى ایستند با حسین(ع) ش مى جنگند به زینب(س) ش مى خندند این بار على(ع) خسته بود نه از زخم و جراحت شاید خاطرات مدینه برایش زنده شده شاید دوباره یاد کوچه افتاده کوچه...طناب...حسن(ع) ... حرامى ... خون ...زهرا(س) بگذریم... این بار على(ع) انگار خوشحال بود گویا بعد از رفتن زهرا(س) هیچوقت این طور خوشحال نبود خوشحال از دیدار دوباره اش با زهرا(س)... ............................................................................................................................ دلش شور مى زد حق هم داشت اما همچنان امیدوار است به سفارش پدر براى قاتلش شیر اورده بود شایدم امده بود مطمئن شود به ملعون گفت به امید خدا حال پدرم خوب مى شود نانجیب لبخند زد ... اصلا ، انگار بناست دل این دختر با لبخند حرامیان اتش بگیرد نانجیب مى سوزاند دلش را مى گفت پدرت بر نمى خیزد راست هم میگفت ... هزار درهم شمشیر را خریده بود هزار درهم زهرش را ... مى گفت ضربه اش را میان اهالى مشرق و مغرب تقسیم کنند همه شان مى میرند . کاش این بار هم حرفهایش دروغ بود ... این بار ... راست مى گفت ..................................................................................................................................................... دلش شور مى زد حق هم داشت دیگر اما امیدى نداشت و باید به وصیت پدر عمل مى کرد "صبر صبرا" حاشیه : امان از دل زینب(س) دل تان لرزید دعا کنید
بسم الله